اگر بهشت نصیبم شد، منتظرت میمانم+تصاویر
به گزارش موج زاگرس، حنان سالمی: هیچکس از فردا خبر ندارد. حتی «معصومه» با آن همه هوش و حواسش، که شب آخر ندانست «اسماعیل» فردا میرود و دیگر هیچوقت برنمیگردد. که آن جملهاش یعنی خداحافظی. یعنی دیدار به قیامت. یعنی خوب به چشمهایم نگاه کن قبل از آنکه زیر خرورارها خاک سرد به خوابی ابدی فرو بروند و دیگر به چشمهایت خیره نشوند.
معصومه اما هیچ کدامِ اینها را نمیدانست و نمیخواست بداند که شاید هم یک روز، قرعه به نام دلش بیفتد و باید ابراهیموار، اسماعیلش را، به قتلگاه ببخشد.
از بچگی هم عادتش همین بود؛ طوری به حرفهای اسماعیل گوش میداد که انگار برای همیشه داردش! از همان روزها که یک سال بعد از اسبابکشیِ خانهی عمهاش که مادر اسماعیل بود، خودشان هم، خانه و زندگی را از «بهبهانِ» سبز و خوش آب و هوا بار زدند و آمدند «آغاجری». وسط یک صحرای بزرگ و برهوت که روی هر طرفش پا میگذاشتند، اول بوی تند نفت میپیچید و بعد خودِ سیاهش فواره میزد و دست و بالشان را کثیف میکرد.
شهری برای غریبهها
معصومهی آرام و خواهرهایش، جز اسماعیلِ شوخ و چهار برادرش، همبازیهایی نداشتند. آنها میآمدند خانه دایی و اینها میرفتند خانه عمه. تمام تفریحشان در این شهر کوچکِ پر از غریبه، همین بود. شهری که کارگرهایی از همه جای خوزستان کوچ میکردند و میآمدند تا زیر دست مهندسهای انگلیسی کار کنند و در ازای استخراج نفت، لقمه نانی بگیرند. پدر معصومه و پدر اسماعیل هم هر کدامشان یک مغازه زدند و با شرکت نفت قرارداد امضا کردند. پدر معصومه خیاط بود و لباس کارگرها را میدوخت.
تا اینکه بچهها کم کم قد کشیدند و اسماعیلِ پانزده ساله در «هنرستان فنی و حرفهای اهواز» که وابسته به شرکت نفت بود قبول شد. حالا معصومه، دو تا برادر کوچک و اسماعیل، دو تا خواهر کوچکتر هم داشت. جمعیت بچهها زیاد شده بود و اسماعیل دلش نمیآمد اگر چیزی یاد گرفته، یادشان ندهد. اولین چیزی هم که تا پایش به اهواز رسید برایشان خرید، کتاب بود.
هر بار که برمیگشت اهواز، یک بغل کتاب با خودش میآورد، اولینها هم سهم معصومه بود، از «بهرنگی» و «شریعتی» گرفته تا «مطهری» و «آل احمد». معصومه با خنده کتابها را از دست اسماعیل که پشت لبش تازه جوانه زده بود میگرفت و همان پشت در، یک نفس شروع به خواندنشان میکرد.
مادر اسماعیل هم ذوقزده و به شوخی، «مُلا اسماعیل» گویان، پشت سر اسماعیل که هنوز بغلش پر از کتاب بود راه میافتاد و هیچ کدام از بچههای فامیل از این هدیهها بینصیب نمیماندند اما این فقط روی خوشِ ماجرای اهواز رفتن اسماعیل بود، چون بعد از آشناییاش با «محسن رضایی» دیگر آن اسماعیل سابق نبود و این را معصومه، هر چند به رویش نمیآورد اما خوب میفهمید.
حکومتِ بی لیاقت
اسماعیل و محسن، همکلاسی بودند و تقدیر، آنها را به هم رسانده بود تا حکومتی که طبق قانون، اسلامی بود اما در واقعیت، اسلامی نبود را زیر و رو کنند. چهار پنج نفر نوجوانِ هنرستانی بودند که فکرهایشان از خودشان هم بیشتر قد کشیده بود! میگفتند: «این حکومت لیاقت ملت ما را ندارد» و خوابگاه هنرستان را تبدیل کرده بودند به مسجد!
برای اولین عملیاتشان هم رفتند که مجسمه شاه را که وسط پارک بود با بمب دستسازشان منفجر کنند که چاشنی، کار نکرد و عملیاتشان لو رفت. اسماعیل و محسن و بقیه بچهها را از وسط کارگاه هنرستان، بیرون کشیدند و سهم همهشان سلول انفرادی شد.
اربابهای انگلیسی
اسماعیل را که آزاد کردند دیگر آن هنرستانیِ پانزده شانزده ساله نبود. یکهو مرد شده بود. هر چند چون دو ماه اسیر زندان بود و نرفته بود مدرسه، از هنرستان اخراجش کردند اما ککاش نگزید. اصلا حتی نگذاشت آبِ چه کنم چه کنم به دل بزرگان فامیل بیفتد. رفت و دیپلم ریاضیاش را گرفت! درسش خیلی خوب بود. اصلا هم کم نمیآورد. وقتی دیپلماش را گرفت برگشت آغاجری. مسجدِ آنجا پاتوق چرتهای پیرمردها شده بود! و باید برای جولان جوانهای آغاجری آمادهاش میکرد.
اسماعیل تصمیمش را گرفته بود. شبها برای کنکور میخواند و روزها، بچهها را توی مسجد جمع میکرد و درس و قرآن یادشان میداد. میگفت: «رژیم میخواهد سر جوانها را گرم کند تا نفهمند که اجنبی دارد کشورشان را غارت میکند.» و بچههایی که ظلم انگلیسیها و کارگری پدرهایشان را آن هم توی خاک خودشان میدیدند یک دل نه صد دل عاشقش شده بودند.
عملیات مخفیانه
معصومه و بچههای فامیل و جوانهای آغاجری، به چشم «مبارز» به اسماعیل نگاه میکردند. حرف اسماعیل برایشان سند شده بود. وقتی هم بزرگترها با ترس میگفتند: «حواست به خودت باشد» با خنده نیمنگاهی به معصومه میانداخت و میگفت: «ما با هیچ طرفیم. مگر نه؟ فقط باید اطلاعاتمان را زیادتر کنیم و از این به بعد مخفیانه کار کنیم تا بهانه دستشان ندهیم.» حرفهای سیاسیاش برای معصومه شیرین بود و دوست داشت مثل او شود اما هیچ چیز شبیه اسماعیل نبود و این، غیرممکن بود.
روسری معصومه
تا اینکه معصومه دبیرستانی شد. کلاس نهم. آن موقع دختران میتوانستند امتحان «دانشسرا» بدهند و اگر قبول میشدند بعد از دو سال درس خواندن، بدون کنکور و دانشگاه رفتن، خانم معلم صدایشان میزدند. اسماعیل رشته آبیاری دانشگاه جندی شاپور اهواز قبول شده بود و معصومه که در درس خواندن دست کمی از او نداشت، دانشسرا قبول شد.
دیگر همه چیز تغییر کرده بود. بزرگ شده بودند و تصمیمهای بزرگ میگرفتند. دانشگاه و دانشسرا میرفتند. و معصومه به اهواز آمده بود. با یک چادر گل گلی که زیر آن روسری یا مقنعهای نپوشیده بود. آن موقع حجاب دخترها اگر محجبه بودند، همین بود. اما اسماعیل مثل همیشه، بهترینها را برای دختر داییاش میخواست. آن روز هم جلوی درِ دانشسرا منتظرش ایستاده بود و وقتی معصومه را دید، گفت: «شما روسری داشته باشید بهتر است» «گوش به حرف بقیه نکنید که مسخرهتان میکنند. باید مبارزه را از الآن یاد بگیرید!»
معصومه هنوز معنای مبارزه را نمیدانست اما به ایمانِ اسماعیل، ایمان داشت. پنج سال از پسر عمهاش کوچکتر بود و همیشه به چشم برادر بزرگتری که از راه تجربه شدهی دوری برگشته نگاهش میکرد؛ برادری که خیلی خوب میدانست چه بگوید و چه کند و همین برای قبول کردن حرفهایش کافی بود؛ حتی اگر سرپرست بدقلق خوابگاه، یقهاش را میگرفت و هر روز با طعنه میگفت: «نکند کچلی که روسری میپوشی؟!»
کارهای بزرگ
بچههای دانشسرا و دانشگاه، خوشیهای خودشان را داشتند؛ لب کارون و چه گل بارون و … اما این خوشیهای گذرا چشم اسماعیل و معصومه را نمیگرفت. مطمئن شده بودند که هدف از زنده ماندنشان این چیزهای معمولی نیست. از خودشان خیلی توقع داشتند. یک روز اسماعیل دانشگاه را ول کرد و رفت بندرعباس. تا چند روز خبری از او نبود و وقتی برگشت و معصومه پرسید: «کجا غیبت زد؟» با چشمهایی که میدرخشید گفت: «رفتم بندرعباس! یک دهات دور! با پول تدریس خصوصی برایشان کتابخانه زدم.»
معصومه همانطور که ذوقزده جزوههایش را توی کیفش میگذاشت سرش را بالا آورد: «باید کارهای بزرگی کرد اسماعیل» و اسماعیل هم مردانه گفته بود: «این کارها را ما انجام میدهیم معصومه خانم!»
دانشگاه تهران
دو سال درس دانشسرای معصومه که تمام شد، اسماعیل ترم چهار بود اما آرام و قرار نداشت. راضی نبود. معصومه قرار بود استخدام آموزش و پرورش شود اما اسماعیل میگفت: «این کافی نیست! تا به دانشگاه نیایید نمیتوانید با شاه مبارزه کنید!» معصومه میگفت: «خب تو که دانشجو هستی» اما اسماعیل ابرو بالا میانداخت: «باید دانشگاه تهران قبول شوم. فقط آنجاست که میشود بیشتر فعالیت کرد.»
معصومه تسلیم شد. حق با اسماعیل بود. «همین که مخالف رژیم باشیم کافی نیست.» و دوباره برگشت دبیرستان. با اینکه میتوانست معلم شود اما دوباره دانشآموز شد و «ریاضی» خواند. مثل اسماعیل که سهباره درس خواند اما این بار «انسانی» و هر دوتایشان با هم کنکور دادند. معصومه «زمینشناسی» و اسماعیل، «علوم تربیتی» قبول شد؛ آن هم همان جایی که قولش را از خودشان گرفته بودند: «دانشگاه تهران»
کاسه زیر نیم کاسه
تهران برایشان بزرگ بود اما روح معصومه و اسماعیل بزرگتر از این بود که مسحور هیاهوی پایتخت شود. خودشان را نباختند و اولین پاتوقشان «انجمن اسلامی» دانشگاه شد. پسر عمه و دختر دایی، نخ تهران را توی سر سوزن گذاشته بودند و مجبورش میکردند به سازشان بدوزد! اسماعیل از آن طرف و معصومه از این طرف؛ با چند تا از دخترهای مثل خودش جلسه قرآن گذاشته بود.
صدای قرآن خواندنشان که میپیچید، سرپرست خوابگاه کفری میشد. یک بار، دو بار، سه بار. کم کم داشت به این دخترهای تازه وارد شک میکرد. نه آرایشی، نه سینما رفتنی و نه هر کاری که بقیه دخترها عاشقش بودند. به کاسهی زیر نیم کاسهشان که شک کرد، گزارششان را داد و از خوابگاه اخراجشان کردند.
ساک معصومه روی دوش اسماعیل بود و با بقیه دخترها رفتند «خیابان فرصت»، یک خانه گرفتند با ششصد تومن پیش و ماهی سی تومن اجاره. وقتی معصومه در را بست و خداحافظی کرد اسماعیل نفس عمیقی کشید. همیشه نگرانش بود و حالا خیالش راحت میشد که معصومه اینجا در امان بود.
مخالفِ اخراجی
اسماعیل هوای معصومه را داشت. میآمد دنبالش و میرفتند جلسه و سخنرانی. درسشان هم خوب بود و تدریس خصوصی میکردند. بعضی وقتها هم پولشان را با هم تقسیم میکردند که در شهر غریب کم نیاورند. اما کم کم اسماعیل به عنوان مخالف رژیم شاه توی دانشگاه انگشتنما شد. برنامهی مشخصی برای دیدن معصومه نداشت ولی معصومه از اسماعیل بیخبر نمیماند. میدانست با تشکیلات انقلابی بیرون از دانشگاه ارتباط گرفته و دلش آنجا بود.
محسن رضایی هم چند سالی میشد که توانسته بود با شناسنامه قلابی از دست ساواکیها فرار کند و تهران بود.
دانشجوی اخراجی
دل آشوبههای معصومه زیاد شده بود و کاری از دستش برنمیآمد. اسماعیل اعلامیه میآورد و با هم میخواندند. هر جا خبری میشد سریع به معصومه میگفت. بیشتر شبیه دو تا همرزم چریکی بودند تا دختردایی و پسرعمه؛ تا اینکه آخر سر، اتفاقی که معصومه از آن میترسید افتاد و اسماعیل اخراج شد؛ آن هم به جرم نشر افکار امام در دانشگاه. اما اسماعیل عین خیالش نبود. تازه خوشحال هم شده بود! میرفت تظاهرات. اعلامیه چاپ و پخش میکرد و هر وقت معصومه میخواست برگردد «جنوب» همراهش میآمد.
کلهی هر دوتایشان بوی قرمه سبزی گرفته بود و بعد از زندانی که هر دوتایشان رفتند دیگر ترسشان از «ساواک» ریخته بود.
آن روز هم اسماعیل برای معصومه و دوستهایش یک کوپه گرفته بود تا برای تعطیلات بین ترم برگردند خوزستان. زمستان سال ۵۶ بود. سردتر از همیشه. خودش هم همراهشان آمده بود و دل توی دلش نبود. چون دلش انقلاب کرده بود! و بیشتر از این نمیتوانست حرفهایش را نگه دارد.
وقتی که رسیدند و چمدانهایشان را پایین آورد، دستپاچه روبهروی معصومه ایستاد. صورتش گل انداخته بود و وسط آن سرمای استخوانسوز، دانههای عرق از پیشانیاش میچکید! معصومه با تعجب یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به اسماعیل داد: «خوبی پسر عمه؟» و اسماعیل بدون آنکه سرش را بالا بیاورد فقط یک جمله گفت: «میخواهم بیایم از شما خواستگاری کنم!»
چرا زودتر نگفتی!
معصومه رو گرفت. عصبانی بود. حرفی را که اسماعیل زده بود باورش نمیشد. با دلخوری دستهی چمدانش را کشید و سوار تاکسی شد: «شما اگر از قبل چنین قصدی داشتی نباید میگذاشتی روابطمان صمیمانه شود» اسماعیل با صدایی که بر خلاف همیشه خیلی ضعیف و مظلوم شده بود چمدانها را توی صندوق عقب گذاشت: «اینجور چیزها را که نمیشود پیشبینی کرد!»
تنهاییِ خواهر
تصمیم برای معصومه سخت بود و گلوی اسماعیل بدجور گیر کرده بود اما وقتی شوهرخواهر معصومه حین پخش اعلامیه در اهواز شهید شد و خواهرش را با یک بچه چند ماهه تنها گذاشت، دل هیچکس دیگر به این وصلت، رضا نبود. مادر معصومه میگفت: «با این آدم زندگی طبیعی نخواهی داشت. باید هر روز اثاثت را برداری و از این طرف به آن طرف بروی. این هم که فعلا در گیر و دار انقلاب است. سرانجامِ تو هم مثل خواهرت میشود. حداقل صبر کن ببین انقلاب چه میشود. تازه بعدش هم فکر نکن که دستت بهش میرسد!» پدر معصومه هم با اینکه موافق بود، میگفت: «این آدم اهل ماندن در این دنیا نیست.»
دست و دل معصومه لرزیده بود. شیرینی «بله» را ته زبانش حس میکرد و سرش پر از عطر شکوفههای یاس بود اما بقیه که حرف میزدند میترسید. به حرف کی باید گوش میداد؟ این همه سال، عادت کرده بود برای مشورت پیش اسماعیل برود و حالا مشکلش خودش بود! دیگر جواب تلفنش را نداد. ارتباطش را قطع کرد. اما اسماعیل کوتاه نمیآمد. یک سال و چند ماه از خواستگاری گذشته بود و هنوز امیدوار بود.
اصرارهای اسماعیل
آن روز اسماعیل دیگر کسی را برای وساطت نفرستاد. حتی منتظر نماند. لباسهایش را پوشید و آمد خانه دایی. معصومه کنار باغچه نشسته بود و وقتی دیدش دوید داخل. اسماعیل صدایش زد. معصومه ایستاد. قلبش میکوبید. سرش گیج میرفت. اما اسماعیل برای گفتن آخرین حرفش آمده بود: «معصومه! میدانی که ملاک من برای انتخاب تو صورت و قیافه نبوده. اگر فکر میکنی این قضیه منتفی است بگو تا من دیگر با اصرارهایم اذیتت نکنم.»
دل معصومه هری ریخت. ترسید. انگار راستی راستی داشت اسماعیل را از دست میداد. انگار عاشق داشت به نفع معشوق کنار میکشید. انگار که اسماعیل، خودش بود؛ همان مردی که معصومه آرزویش را داشت، و او مثل همیشه به روی خودش نیاورده بود که اسماعیل را چقدر دوست دارد. روسریاش را مرتب کرد و به طرفش چرخید: «راضیام» اسماعیل با تمام جانش خندید. معصومه زنش شده بود.
خانه بخت
رفتند خانه بخت. با یک حلقه و سفره ساده. معصومه مثل همان روزِ آمدن به دانشسرا، چادر گلدار پوشیده بود و دل توی دلش نبود. بله گفت و بله شنید. حتی عکاس هم نیاوردند. به جای بزن و بکوب هم یک خانم جلسهای آمد تا از مزایای ازدواج و سادگی بگوید. خواهرها خندیدند: «اسماعیل و معصومه دیوانهاند! شورش را درآوردهاند دیگر!» اما برای این دوتا، همین که با این همه سادگی کنار هم نشسته بودند، کافی بود. نه چشم معصومه پی دنگ و فنگ بود و نه اسماعیل. یار به چشم یار، خوش آمده بود.
آقای پاسدار
برگشتند تهران؛ مبارزه تمام نشده بود. اسماعیل یک پایش «کمیته» بود و پای دیگرش «جهاد». هر دوتایشان مثل دیوانهها دنبال سخنرانی احزاب میگشتند و اسماعیل دست آخر سر دوستی با محسن رضایی وارد سپاه تهران شد. برای شروع زندگی فقط یک اتاق در «خیابان شریعتی» داشتند و مگر این، برای آنها چیز کمی بود؟
سر و صدای «کومله»ها هم درآمده بود و «غرب» شلوغ بود. خبر رسید دور نیست روزی که عراقیها حمله کنند. اسماعیل مثل اسفند روی آتش بود. برگشت خانه. معصومه کتابش را بست: «زود آمدی؟» اسماعیل همانطور که چمدانها را از بالای کمد پایین میآورد به معصومه خیره شد: «دیگر دانشگاه بی دانشگاه معصومه! باید برگردیم جنوب»
سپاه آغاجری
تابستان سال ۵۸ برگشتند آغاجری. مبارزه که مرز نداشت. جغرافیا در مکتب فکری معصومه و اسماعیل، بیمعنا بود. محسن هم بعد از صحبتی که با اسماعیل داشت دستور راهاندازی «سپاه آغاجری» را داد. اما وقتی رسیدند یک جفت بیخانمان تمام عیار بودند. کجا باید بار این زندگی ساده را که هنوز دانشجویی بود زمین میگذاشتند؟
یکی از قوم و خویشها عزم سفر کرده بود. سه ماهه تابستان میخواستند بروند یک جای خوش و خرم. کلید را دادند به اسماعیل، و معصومه که جهیزیهاش اسلحهها و مهمات سپاه تهران بود! وارد آن خانه شد. یک تابستان در آن خانه ماندند و بعد وسط مغازه پدر اسماعیل یک دیوار کشیدند و اتاقی که از آب درآمده بود، شد اولین خانه مشترکشان!
تولد ابراهیم
سپاه آغاجری که جان گرفت، ماموریت اسماعیل اهواز بود. معصومه در دانشسرا درس میداد و اسماعیل حقوق بخور و نمیر سپاه را سر سفره میآورد. توی یک خانه و با چند خانواده دیگر زندگی میکردند و از دار دنیا فقط یک قالی دوازده متری داشتند اما معصومه خوشحال بود. چون کم کم قرار بود سروکله یک نفر سوم هم توی زندگیشان پیدا شود؛ کوچولویی که اسمش «ابراهیم» بود.
ابراهیم که به دنیا آمد خیلی نقنقو و اخمو بود. معصومه توی بغل میگرفت و کل خانه را میچرخاندش اما اخمهایش باز نمیشد. وقتی اسماعیل خانه بود، ابراهیم را میگذاشت توی بغلش و میگفت: «چطور است این بر خلاف خودت که همیشه میخندی، اخمو است؟!» و اسماعیل با خنده، جواب بچههای سپاه را میگفت: «شاید میخواهد فرمانده شود. بچهها میگویند اخمِ فرماندهیست!»
دیوار صوتی اهواز
اسماعیل دیگر یک جا بند نمیشد. یا سپاه بود یا هر کجای دیگری که جز خدا کسی نمیدانست. دیگر حتی معصومه از کارهایش سر در نمیآورد. آخرهای تابستان بود و ابراهیم توی بغل معصومه خوابش برده بود و رد شیر، گوشه لبهای صورتیاش خشک شده بود که با صدای وحشتناکی از خواب پریدند. کل شیشههای خانه خورد شده بود و در و دیوارها هنوز میلرزید.
معصومه، ابراهیم را بغل کرد و دویدند توی حیاط. اسماعیل شب برگشت. خسته، کوفته و با لباسهای خاکی. اما مثل همیشه میخندید: «ترسیدید معصومه؟» معصومه ابراهیم را که تازه با زور آرام گرفته بود توی گهواره گذاشت: «چی شده اسماعیل؟!» اسماعیل با خنده ابرو بالا انداخت و به پشتی تکیه زد: «هیچی! فقط صدام هوس کرده یک سَرَکی به ما بزند!»
سنگر در حیاط
شهر دیگر جای ماندن نبود. اسماعیل و معصومه بچه کوچک داشتند. ولی نرفتند. اسماعیل عجله داشت. گفت: «توی حیاط سنگر بزن!» معصومه دست تنها بود اما آنقدر زمین را کند که سنگر قد خودش و ابراهیم شد! وقتی خبر به خانوادهشان رسید عصبانی شدند. میگفتند: «حالا اینها چه گناهی کردهاند که باید همراه تو زیر توپ و آتش بمانند.» اما گوش اسماعیل بدهکار نبود و میگفت: «روا نیست که من با این مسئولیتم، زن و بچهام دور از صدای جنگ باشند.»
زندگی معمولی
باید شبیه بقیه میشدند اما نشدند. توی خط زندگی معمولی و دویدن پشت زرق و برقها نبودند. نه اینکه پول نداشته باشند اما حتی معصومه هم دیگر شبیه اسماعیل شده بود و تقاضاهای پیش پا افتاده چشمش را نمیگرفت. سادهترین لباسها را میخرید و راضی هم بود. احساس میکرد با بودنِ اسماعیل، فکر کردن به این چیزها خیلی سطحی است.
زنها دنبال طلا و پارچه و دکور خانه بودند و معصومه دنبال اسماعیل! اسماعیل هم همیشه به معمولی نبودنش افتخار میکرد و میگفت: «معصومه، تو خیلی بردی!» و معصومه وقتی میپرسید: «یعنی چی؟» در جوابش میگفت: «توی این خطها نیستی. خوشحال باش. فلانی را میبینی؟ سپاهی هم بود ولی بدجور زندگی جلوی چشمش را گرفته.»
برادر عراقی
معصومه، اسماعیل را دوست داشت. و بیشتر، زندگی با او را. یک لقمه نان خشک و پنیرِ مانده هم که با هم میخوردند طعمش بهشتی بود. دخترشان «زهرا» هم به دنیا آمده بود و از شادی توی پوستشان جا نمیشدند. باران گلوله بود اما معصومه نمیشنید. نمیخواست بشنود. برای او صدای خندههای حتی خستهی اسماعیل، وقتی از عملیات برمیگشت، زیباترین سمفونی دنیا بود. دلش میخواست آنقدر دنیا کِش بیاید که هیچوقت از اسماعیل تمام نشود. اسماعیل هم چیزی از شهادت نمیگفت. هر وقت از عملیات برمیگشت فقط حرف پیروزی بود.
روزی هم که مجروح شد باز میخندید! چند روزی با زور بند خانه بود و برای عیادتش میآمدند. بچههای سپاه، بسیجی اما آن سه نفر قیافهشان آشنا نبود. حتی حرف زدنشان. عربی حرف میزدند و اسماعیل با چه مهماننوازیای به زبان خودشان جوابشان را میداد! وقتی رفتند معصومه با تعجب کنار رختخواب اسماعیل نشست: «آنها را میشناختی اسماعیل؟» سر تکان داد و با شرمندگی گفت: «بهت برنمیخورَد اگر بگویم اینها کی بودند؟» معصومه گفت: «نه، مگر که بودند؟» و اسماعیل جوابش داد: «عراقیها!»
تیپ بدر
برای اسماعیل «انسان» بودن به ایرانی یا عراقی بودن میچربید. نشست و با حوصله برای معصومهای که برادرش را همین عراقیها شهید کرده بودند توضیح داد. اینکه همه عراقیها بعثی نیستند. خیلیهایشان را مجبور کردهاند با ما بجنگند و خودشان هم مسلمانند. اسماعیل به خانه تک به تکشان سر میزد، میگفت: «اینها اینجا غریباند و مهمان ما حساب میشوند» حتی حواسش به سیگارشان هم بود. و همین شد که کم کم «تیپ بدر» شکل گرفت؛ تیپی از عراقیها که برای دفاع از اسلام در برابر صدام ایستاده بودند و معصومه میدانست که همهاش کار اسماعیل و مهربانیهایش بود.
بیا اهواز
معصومه فقط دیر به دیر اسماعیل را میدید. سهمش از محبوب، زل زدن به عکس خندههایش شده بود. وقتی نبود ماندن چه فایدهای داشت؟ گفت برای ادامه درسش برمیگردد تهران. اسماعیل هم مخالفتی نکرده بود چون بیست و چهار ساعته وسط دل میدان بود. اما آن روز بهانهگیر شده بود. دلتنگی میکرد. دلش هزار راه رفته بود تا رسیده بود به تلفنِ معصومه در تهران: «بیا اهواز معصومه. زود بیا»
معصومه تعجب کرده بود. فصل امتحانات خودش و بچهها بود. گفت: «من اگر بیایم یک ترم عقب میافتم» و اسماعیل گفته بود: «این دفعه فرق میکند با دفعههای دیگر!» وقت رفتن، به دلش برات شده بود اما معصومه نمیخواست جدایی را قبول کند. میخواست فکر کند که اسماعیل برای همیشه هست حتی اگر قرار باشد چهار ماه به چهار ماه، صدایش را بشنود.
خداحافظ اسماعیل
اسماعیل اصرار کرد و معصومه میترسید. مثل روز خواستگاری. که اگر نمیگفت «راضیام»، اسماعیل برای همیشه میرفت. دست ابراهیم و زهرا را گرفت و آمد اهواز. وقتی رسیدند، اسماعیل عجلهای سلام داد و رفت! آخر، عملیات بود. معصومه دلخور گفت: «این همه ما را کشاندی که نباشی؟» اما اسماعیل میخندید. مثل همیشه. انگار همان پسرعمهی دیوانه بود که هیچ جا بند نمیشد.
معصومه گریهاش گرفته بود. از دست اسماعیل. دلش برایش تنگ شده بود. قسم خورد که اگر تا شب نیامد فردا برگردند. اما صدای زنگِ در آمد. ساعت دوازده شب. اسماعیل بود. بعد از این همه مدت، چهار نفری دور سفره نشستند؛ اسماعیل و معصومه و ابراهیم و زهرا؛ مثل یک خانواده. اسماعیل تا میتوانست خندید و خنداند. رودهبر شده بودند. تا خود صبح.
صبحانه یک لقمه نیمرو خورد و ده لقمه برای نیروهایش توی ماشین برد. خداحافظی میکرد. نه مثل هر بار. ته دل معصومه میلرزید اما به رویش نمیآورد. نمیخواست باور کند این آخرین دیدار است. نمیخواست قبول کند این رفتن، برگشتن ندارد. اسماعیل توی کوچه ایستاد. برای معصومه دست تکان داد: «اگر بهشت نصیبم شد، منتظرت میمانم!» معصومه خودش را به نشنیدن زد. کاسه آب را پاشید. با خودش میگفت: «اسماعیل برمیگردد. مثل همیشه» اما چند روز بعد خبر شهادتش برگشت. اسماعیلاش شده بود «شهید اسماعیل دقایقی».
سوار ماشین شد. گریه نمیکرد. زجه نمیزد. ناله نمیکرد. ماشین که از سر کوچه رد شد اسماعیل انگار همانجا ایستاده بود. میخندید و برای معصومه دست تکان میداد: «اگر بهشت نصیبم شد، منتظرت میمانم!» معصومه خندید. همه تعجب کردند. و دستش را برای خداحافظی بالا آورد: «تو همیشه یک قدم از من جلوتر بودی اسماعیل. حقت است منتظرم بمانی. حقت است منتظرم بمانی …»
پایان پیام/
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰