شهیدی که می‌خواست با عشق‌اش فرار کند!

شهیدی که می‌خواست با عشق‌اش فرار کند!

همه از سفره ناهار بلند شدند و هاج و واج به دهن علی خیره ماندند. چه می‌خواست بگوید؟ چی توی سرش بود؟ بابا لا اله إلا الله گفت و علی همان‌طور که می‌رفت، در را پشت سرش کوبید: «باهاش فرار می‌کنم!»