تاریخ انتشار : سه شنبه ۶ دی ۱۴۰۱ - ۱۴:۱۸
کد خبر : 2182

جنگ‌جوهایی از ۱۹۵۵ میلادی

جنگ‌جوهایی از ۱۹۵۵ میلادی
و جادوگرها و دوره‌گردهایی که کنار خانه‌های رُسی دستت را می‌کشند تا بختت را بگویند.
  فکر می‌کردند آتش خشم مغربی‌ها را می‌توانند اینطور خاموش کنند اما حتی در و دیوار و پنجره‌ها هم از فرانسه متنفر شد. حتی جنین‌های در رحم زنانمان هم به فریاد آمده بودند. بله، نوامبر ۱۹۵۵ جنگجوهای مغربی، وطن را از چنگال استعمار بیرون کشیدند.
به گزارش موج زاگرس به نقل از خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: روی نیمکت‌ها جای سوزن انداختن نیست. به طرفم می‌چرخد: می‌بینید مادام؟ خودشان را مسخره کرده‌اند! این دیگر چه معرکه‌ای‌ست که گرفته‌اید برادران! به خودتان بیایید. جنگ برادرکشی؟! حتما تعجب کردید چرا برادر صدایشان زدم؛ نه؟ حق دارید؛ فرانسوی نمی‌تواند برادرِ مغربی باشد اما ماجرا دارد؛ حالا بعد برایتان می‌گویم اگر حوصله‌ی شنیدنش را داشتید. حواستان باشد. نیفتید مادام. پله‌های اینجا شیب‌ بدی دارد. انگار لبه‌ی دره نشسته‌ای! صندلی ما هم دقیق افتاده این گوشه. بدشانسی را می‌بینید؟ نه خیالتان راحت؛ من جنگ‌های قبلی را هم از اینجا دیدم. شلوغ می‌شود ولی زد و خورد نیست. ولی این بار فرق می‌کند. نمی‌خواهم بترسانمتان اما راستش چطور بگویم؟ ما برای جنگ آمده‌ایم. خواهش می‌کنم هول نکنید. بله جنگ. جنگ مغرب و فرانسه.

لطفا یواش‌تر. خواهش می‌کنم بلند صحبت نکنید. شما این ها را نمی‌شناسید. مثل روباه بو می‌کشند! فرانسوی‌ها همین دور و برند. فکر کنم بدشان نمی‌آید توی جبهه‌ی ما بایستند تا لحظه‌ی پیروزی‌شان بغلمان کنند و با ما اشک بریزند! باور کنید مادام! شوخی؟ نه مادام. کاملا جدی‌ام. این جماعت، زخمی می‌کنند و خودشان هم زخمت را می‌بندند؛ طوری که خودت دو دستی به دستشان میوفتی و بوسه‌بارانشان می‌کنی از سر تشکر! لطفا بفرمایید جلوتر.

جنگ از اینجا بهتر مشخص است. اجازه بدهید دستتان را بگیرم! اوه ببخشید مادام. شما مسلمان به نظر می‌آیید، درست است؟ لباس بلندی پوشیده‌اید. موهایتان هم پوشیده است. چطور حواسم نبود؟ دوباره عذر می‌خواهم. من هم روزگاری مثل شما مسلمان بودم. یک مغربی مسلمان دو آتیشه. برای درس خواندن رفتم فرانسه و خدا را توی کافه‌های شانزلیزه به بطری‌های ویسکی فروختم. معامله‌ی سخیفی بود ولی چه می‌شود کرد. شیطان توی خیابان‌های فرانسه زوزه می‌کشید! اما باور کنید مادام، طبق تجربه‌ی شخصی‌ام می‌گویم، آدم هر چقدر هم بخواهد ادای بورژواها را دربیاورد آخرش همان است که بود؛ میدانم خجالت‌آوراست مادام اما توی همان کافه‌ها هم مثل پسر بچه‌های دوازده ساله دلم لک می‌زند برای شهرم مراکش. با آن دیوارهای سرخ و کوچه‌های پیچ در پیچش. و جادوگرها و دوره‌گردهایی که کنار خانه‌های رُسی دستت را می‌کشند تا بختت را بگویند.

شما تا حالا فال گرفته‌اید مادام؟ چرا می‌خندید؟ راستش جوان‌تر که بودم من هم مثل شما فکر می‌کردم کار ابلهانه‌ایست اما واقعا بعضی حرف‌هایشان راست است. یکی از عموزاده‌هایم در مراکش به سراغشان رفته. بله مادام، فالِ نتیجه‌ی جنگ امروزِ مغرب با فرانسه را گرفته. تعجب می‌کنید اگر بگویم چه گفته. پیروزی؟ نه مادام. چیزی فراتر از این. جادوگر دست عموزاده‌ام را فشار داده و روی سرش قرنفل پاشیده و گفته: «فرانسه پیروز می‌شود اما شما شکستش می‌دهید!» من که سر در نیاوردم. آدم یا پیروز است یا شکست خورده. به عموزاده‌ام گفتم حتما مغزش را از دست داده این جادوگر.

به نظرتان منظورش چه بوده از این حرف‌ها؟ چرا توی فکرید مادام؟ عجب! شما هم توی تاریختان این حرف را شنیده‌اید؟ در اینکه فهمیده و اهل علم باشید که از وجناتتان مشخص است اما حواستان هست چه ادعایی می‌گویید؟ پیروزی در عین شکست؟! آه حسین بن علی. بله بله درست می‌گویید. یزید پیروز شد اما حسین شکستش داد. من برای این نواده‌ی پیامبر احترام زیادی قایلم مادام. کربلا کربلا. ماجرای عجیب آن روز از سر تاریخ نمی‌افتد.

راستی چقدر خوب شد اینجا شما را دیدم. انگار حرف جادوگر کوچه‌ی مراکش را بهتر از خودمان فهمیده‌اید. می‌بینید چطور سرکشانه وارد میدان شده‌اند؟ غرورِ زایش درغرب تسخیرشان کرده آن هم در حالی که نسبتِ این جنگ‌جوهای فرانسوی با فرانسه بیشتر از یک محل تولد نیست. آن‌ها فرزندان وطن‌هایی دیگرند. هیچ‌کس با هبوط در خاکی دیگر، بخشی از آن نمی‌شود؛ مگر نه؟ خاک، خونی است که از رگ‌های پدر و مادر و یک سلسله اجداد، در تن جنین می‌ریزد. خاک این جنگجوها اما از هزار وطن است که در فرانسه هبوط کرده و همین. هبوط از بهشت توی جهنم که غرور ندارد!

ولی مادام باور کنید هر چه بشود من دلم نمی‌آید پشت سر برادرانمان بد بگویم. این‌ها برادران ما از آفریقا هستند که زیر پرچم فرانسه به جنگمان آمده‌اند. حالیشان نیست شمشیر فرانسه شده‌اند برای کشیده شدن توی صورت خودشان! فرانسوی‌ها قبلا هم همین کار را کرده‌اند. بار اولشان نیست. شما تاریخ استعمار را خوانده‌اید؟ بله کاملا درست است، عادت کرده‌اند به سرباز دزدی. حتما می‌دانید دیگر. سال ۱۹۱۲، سلطان عبدالحفیظ، معاهده فِز را امضا کرد و مستعمره فرانسه شدیم. فکر می‌کنید چه شد مادام؟ فرانسوی‌ها به اجبار چهل هزار شهروند مغربی را به عنوان سربازشان در خط مقدم جنگ جهانی اول مقابل آتش قرار دادند. خون مغرب می‌چکید و فرانسه پیروز می‌شد. پیروزی به قیمت خون ما.

آن‌ها همیشه دنبال سینه‌های ستبر و قدم‌های محکم و چشم‌های نافذ برای پیروزی می‌گردند. فرصت طلبند. تاریخ تکرار می‌شود مادام. متوجهید که؟! امباپه را می‌بینید؟ اوه خدای من. یک نفس حمله می‌کند. کفشش ترکید مادام. شما را خدا می‌بینید چطور می‌جنگد؟ مثل باد است، بادِ خاک که افتاده توی چشم برادران مغربی‌اش و سد راهشان شده. ما که نتیجه جنگ را می‌دانیم؛ مگر نه؟ حداقل الآن من و شما و عموزاده‌ام و آن جادوگر!

راستش با این سن و سال، این حجم از هیجان، زیاد برایم خوب نیست اما آدمیزاد هر چه پیرتر شود دلش بیشتر برای وطنش غنج می‌رود. موافق نیستید؟ شما قلبتان برای وطنتان نمی‌تپد؟ انکار نمی‌کنم که هم وطنانتان با انگلیسی‌ها خوب جنگیدند. یعنی اگر آن ضربه‌ی کاریِ اول جنگ نبود خیلی بیشتر می‌جنگیدید. مادام غصه نخورید. توپ‌هایتان کم بود اما برای انگلیسی‌ها سنگین تمام شد. خیالتان راحت. کاری را که خیلی‌ها از پسش برنیامدند به سرانجام رساندید. سرخوشی شیرینی‌ست مادام. می‌بینید این زمین سبز چطور پر از وطن شده است؟ همه‌ی سربازهای وطن‌های مختلف آمده‌اند تا برای هویتشان بجنگند اما فرانسوی‌ها از رو نمی‌روند؛ روباه‌های مکار همچنان با سرباز‌های مهاجر رویای فتح دارند. فتحی که امراباط سد راهش شده. راستش به امراباط حسودی‌ام می‌شود. می‌خندید مادام؟ دست خودم نیست دیگر. حسادت‌برانگیز است مرد جوان. خدا حافظش باشد. بدنش ورزیده است و چشمانش مصمم و قدم‌هایش کوبنده. باد تکانش نمی‌دهد. می‌بینید چطور خاک میدان را به توبره کشیده؟ من را یاد فاتح‌ها می‌اندازد. امراباط شبیه جوانی‌های خودم است؛ با این تفاوت که من رفتم و خاک فرانسه، خدا را از سرم انداخت و او مردانه ایستاده و اینجور با فرانسه می‌جنگد.

بوی گند استعمار حالم را به هم زده مادام. فکر کنم همین الآن است که روی لباس‌هایم بالا بیاورم. نه از لطفتان ممنونم. نیازی به خبر کردن پزشک نیست. در این هیاهو پایین رفتن و دنبال دوا گشتن برای خانم‌های جوان کار سختی به نظر می‌آید. نه نه. اذیتتان نمی‌کنم مادام. دوای دردم را می‌دانم. یک جرعه آتایِ وطنی. شما چه؟  آتای میل می‌کنید؟ می‌خواهید باور کنم تا حالا آتای میل نکرده‌اید مادام؟ اوه پروردگار دو عالم. پس طعم بینظیری از کفتان رفته مادام. اجازه میفرمایید به جرعه‌ای میهمانتان کنم؟ بله بله. کاملا دست‌ساز است. یک نوشیدنی سنتی قدیمی. ترکیب چای سبز و نعناع که با شکر شیرین شده. پیش از توبه همیشه با آتای‌های مادر صبحم را شروع می‌کردم. حالا هم بعد از توبه دوباره به آتای برگشته‌ام. همیشه فلاسکی جیبی همراهم دارم و این نوشیدنی داغ شیرین را سر می‌کشم. فوق‌العاده نشاط‌آور است مادام. مغربی‌ها می‌میرند برای آتای. ای کاش توی کافه‌های فرانسه به جای آن آت و اشغال‌ها کمی آتای به جوان‌ها می‌دادند.

به دلتان نشست مادام؟ پس بخت با من یار بود؛ حدس می‌زدم خوشتان بیاید. لطفا لیوان دوم را هم بپذیرید. دستم را رد نکنید مادام. باور بفرمایید اگر لیوان آتای را نپذیرید برای مغربی‌ها به منزله‌ی توهین است! میل بفرمایید مادام. نوش جانتان.

بله حواسم هست. جنگ فرسایشی شده. می‌بینید شیرهای اطلس چطور دنبال جنگجوهای فرانسوی می‌دوند؟ روباه‌های فرانسوی خوب به جنگجوهایشان یاد داده‌اند چطور شیرها را دست به سر کنند. دنبال فرصتی برای خنجر زدن‌اند. عرقشان درآمده. عرق شیرهای اطلس و روباه‌های فرانسوی. اما عرق این‌ها برای وطن است و عرق آن‌ها برای … . بگذریم مادام. من وقتی خواستم بیایم اینجا به زنم قول دادم حرف سیاسی نزنم. ولی راستش او باورش نشد. از زیر قرآن ردم کرد و با خنده به شانه‌ام زد: «شیرِ اطلسِ نترسِ من!» زن پر شوری است. از آن‌ها که تمام دوران دانشجویی از این جنبش به آن جنبش پلاکارد دستش بوده و شعار میداده. سرش درد می‌کرد و درد می‌کند برای دفاع از حقیقت. شاید باورتان نشود مادام اما پرچم فلسطین را سر درِ خانه‌مان زده. اینجا را هم قسمم داد پرچم فلسطین را بالا بگیرم. هنوز دوست دارد فکر کند من یک وطن‌پرستم، یک شیر اصیل عظیم الجثه‌ی چشم رنگی مغربی؛ آن هم توی خیابان‌های فرانسه‌ای که هنوز سایه‌ی استعمار نواَش از سر سرزمینم نیفتاده. اما مادام، شما بگویید، من چطور می‌توانم توی سرزمین استعمار از بی‌گناهی مستعمره‌هایش داد سخن سر بدهم؟ آن هم الآنی که همه‌ مدافع حقوق بشرند و افتاده‌اند توی کار خیر!

قیام؟ بله مادام. چه قیامی. خون بود و آتش و باروت. سال ۱۹۵۲ قیام کردیم. در کازابلانکا. خونین بود مادام. اما فرانسوی‌ها سرکوبش کردند. اوه مادام. دارند می‌دوند. می‌بینید مادام؟ زدند. جوانان مغربی را زدند مادام. جادوگر راست میگفت. فرانسه دارد با توپ‌هایش مغرب را می‌کوبد. قلبم به درد آمده مادام. لطفا برایم یک جرعه آتای بریزید. بله بله صدایتان را می‌شنوم. حالم بهتر است. دوست دارید بدانید؟ فکر نمی‌کردم وسط میدان جنگ بخواهم قصه‌ی جنگ‌های گذشته را بگویم. خب فکر می‌کنید بعد از ریختن خونمان چه کردند؟ خونمان توی شیشه شد مادام و اینکه وطنمان برای خودمان باشد را غیرقانونی اعلام کردند! فرانسوی‌ها زبان‌بازند مادام. خوب بلدند چطور به اسم قانون سر ملت‌های بی‌قانون کلاه بگذارند. اما ما که بی‌ریشه نبودیم. برو و بیایی داشتیم. سلطان محمد پنجم داشتیم. نایستاد؟ چرا مادام. اتفاقا ایستاد و به جرم ایستادن، به ماداگاسکار تبعیدش کردند. فکر می‌کردند آتش خشم مغربی‌ها را می‌توانند اینطور خاموش کنند اما حتی در و دیوار و پنجره‌ها هم از فرانسه متنفر شد. حتی جنین‌های در رحم زنانمان هم به فریاد آمده بودند و گلوهایمان خون شد مادام. فرانسوی‌ها ترسیدند. روباه حوصله‌ی دردسر ندارد. سلطان محمد را برگرداندند و ۱۸ نوامبر ۱۹۵۵ جنگجوهای مغربی، وطن را از چنگال استعمار بیرون کشیدند.

چه ولوله‌ای شده مادام. شما هم هیجان‌زده به نظر می‌آیید. خواهش می‌کنم فریاد بزنید. صورتتان سرخ شده. فریاد بزنید؛ مثل مغربی‌هایی که به این جنگ زل زده‌اند. آدم‌های آزاده جز فریاد، سلاحی ندارند. دیدید گفتم؟ حالا سبک‌تر نشدید؟ درست مثل راحتی مغرب بعد از استقلال. اما این فرانسوی‌ها محال است دست از سر نطفه‌هایمان بردارند مادام! آن‌ها مردانمان را در خاکشان به دنیا می‌آورند تا وطن را از سرشان بیندازند. بچه‌های مغرب؟ تا دو دهه بعد از ۱۹۷۳ به فرانسوی تاریخ می‌خواندند! باورتان می‌شود مادام؟ ولی مادرانمان لالایی‌هایشان مغربی بود. شما حتما لالایی مادرتان خاطرتان هست؛ نه؟

بله بله. اجازه ندادیم بچه‌هایمان وطن را یادشان برود. شاه حسن دوم سنگ تمام گذاشت و حالا به زبان خودمان برگشته‌ایم، هر چند ناقص و دست و پا شکسته مادام. می‌بینید؟ من به جای خواهر، شما را مادام صدا می‌زنم؛ این جز تداوم استعمار چه معنایی می‌دهد؟ حقیقت تلخی است؛ جسم‌ها استقلال یافته اما روح هنوز مستعمره است. دقیقا شبیه این جنگجوهای آفریقاییِ به استعمار گرفته شده. خواهر، این‌ها جنگجوهای فرانسوی‌اند یا سربازهای مهاجرِ به استعمار گرفته شده؟ خواهر، بیا برایشان دعا بخوانیم. نه نه. منظورم جنگجوهای مغربی نیست. بیا برای مهاجران سپاه فرانسه دعا بخوانیم که به خاکشان باز گردند! به همان خاکی که هنوز در بند نافشان نام وطن را فریاد می‌کشد. این‌ها که نباید برای فرانسه بجنگند. این‌ها که نباید توی صورتشان چنگ بیندازند. مگر نه خواهر؟

راستی خواهر، شهر شاوان را دیده‌اید؟ من آنجا خاله‌ای دارم. مهربان است و شیرین زبان. بعد از جنگ میهمانمان شوید. سبک معماری شاوان رنگ و بوی اندلس اسپانیایی دارد اما همه‌ی شهر، آبی‌ست! واقعا؟ شما این  رنگ را دوست دارید؟ آنجا در و دیوار و پنجره‌ها همه آبی‌ست. پس حتما دیوانه‌ی این شهر می‌شوید. انگار آسمان روی زمین افتاده باشد! حتما اگر مسیرتان به مغرب خورد سری به شاوان بزنید. به خاله لِلا فاطمه. بگویید میهمان منید. اما نگویید هم، چیزی از میهمان‌نوازی برایتان کم نمی‌ گذارد؛ مخصوصا اگر بفهمد تازه از جنگ مغرب با فرانسه برگشته‌اید.

خاله لِلا گوشی هوشمند ندارد. خودتان خبرش کنید. بگویید شیرهای مغربی مردانه جنگیدند اما توپ های فرانسه قوی بود. بگویید به سجده افتاده‌اند. اوه پروردگار دو عالم. می‌بینید خواهرم؟ جوان‌مردهای مغرب به سجده بر زمین افتاده‌اند. حق با جادوگر کوچه‌‌ی مراکش بود خواهر. مگر نه؟ فرانسه پیروز شد اما مغرب شکستش داد! شما را خدا ببینید روباه‌ها چطور دور شیرها حلقه بسته‌اند و بغلشان گرفته‌اند! اول جنگ بِهِتان گفته بودم. خاطرتان هست؟ بله خواهر. این جماعت، زخمی می‌کنند و زخمت را می‌بندند، آن هم طوری که به دستشان می‌افتی و بوسه بارانشان می‌کنی از سر تشکر! می‌بینید مادام؟ وای پروردگار دو عالم. چرا دوباره گفتم مادام؟ چرا این استعمار دست از سرم برنمی‌دارد؟ جنگ هم که تمام شده. و آتای هم. باید با زنم تماس بگیرم. تلفن همراهتان هست خواهر؟ به نظرتان برای برگشتن به مغرب دیر نیست؟ بله راست می‌گویید، خبر فتح را من باید به خاله بدهم!

پایان پیام/

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.